یادها ی کودکی
دلم می گیرد از
یاد باغچه های نقلی
یاد معصومانه خندیدن کودکی
در میان کرت های سبزی
و
گلی که می چیند
از بوته های گل سرخ
و
زانوی زخمی اش
که مادربزرگ
از خون دلش مرهم میگذارد
دلم می گیرد
وقتی قاب عکس
می شود نقش همیشه ی دیواری
وقتی انعکاسی نیست
در صدای لبخند چهره ی مهربانی
و دلم می گیرد
از این ثانیه ها
که چه زود
می شوند دقیقه و ساعت و روز
و در آخر تاریخی
در دفتر یادگاری